تله گذاری به سبک ژوئل ِاگلوف

به گزارش وبلاگ فاضلی، رمانِ ادموند گانگلیون و پسر نوشته ژوئل اِگلوف با ترجمه اصغر نوری به تازگی از سوی نشر افق منتشر شده است. درباره این رمان و دیگر آثار منتشر شده از این نویسنده در ایران، با اصغر نوری گفت و گویی داشتیم که در ادامه می خوانید.پیش از اینکه به سراغ کتاب برویم؛ درباره ژوئل اِگلوف و آثارش بگویید.

تله گذاری به سبک ژوئل ِاگلوف

ژوئل اگلوف متولد 1970 و یکی از نویسندگان جوان و معاصر فرانسه است. در رشته سینما تحصیل نموده، دستیار کارگردان بوده و در کارهای دیگر مربوط به سینما شرکت داشته است. پس از آن به فیلمنامه نویسی روی آورده، اما از سال 1999 با نوشتن رمان ادموند گانگلیون و پسر رمان نویسی را آغاز کرد و بیشتر رمان می نویسد. البته این اواخر دوباره نوشتن فیلمنامه را از سرگرفته است.

با همین رمانِ اول، نظر منتقدان، علاقه مندان و مخاطبانِ جدی ادبیات را به خودش جلب کرد. این رمان برنده جایزه آلن فورنیه شد و یک نویسنده تازه را به ادبیات فرانسه معرفی کرد. آثار اگلوف تحت تاثیر نویسندگانِ بزرگ فرانسوی مثل بوریس لیون و ساموئل بکت و بعلاوه نویسندگانی دیگر چون کافکا بود. ژوئل اگلوف رمان های دیگری هم نوشته از جمله، رمان منگی که در سال 2005 جایزه ادبی لیورانتر را دریافت کرد. رمان آنچه اینجا نشسته روی زمین انجام می دهم، رمان عوضی و آخرین رمانش به نام تحقیق می کنم از جمله آثار اوست. آثار او به زبان های زیادی ترجمه شده اند و او یکی از معروفترین نویسندگان معاصر فرانسه است.

ژوئل اگلوف سبک نوشتاری خاص خودش را دارد. این سبک و زبان نوشتاری از منظر شما چگونه است؟

یک نوع طنز آمیخته به ابزورد در آثار اگلوف مشاهده می گردد. معمولا شخصیت هایش آدم های خیلی معمولی و حاشیه ای اجتماع هستند؛ اما با یک ویژگی خاص! یعنی آدم های معمولی که یک ویژگی خاص آنها را منحصر به فرد می نماید و این باعث می گردد که فضای رمان های اگلوف خیلی منحصر به فرد باشد. او می تواند خوانندگان عام را راضی نگه دارد، چراکه خواندنِ کارهایش بسیار لذتبخش و خیلی روان است، از طرف دیگر علاقه مندان جدی ادبیات، منتقدان و آن هایی که دنبال چیزی بیشتر از تفریح هستند، در رمان های او با آثار عمیقی روبه رو می شوند که پر از نقد اجتماعی است. آثارش پر از مضامین جهانشمولی است که برغم سادگی، دارد به سوال های هستی شناسانه انسان جواب می دهد. برای همین، کارهای او به زبان های زیادی ترجمه شده است. در نوشتارش جمله ها خیلی با دقت نوشته شده اند و کلمه ها خیلی با دقت انتخاب می شوند. آثارش همواره یک نوع موسیقی دارد. گرچه داستانی را که تعریف می نماید تله است؛ یعنی آدم های معمولی که در یک بحران اسیر شده اند را برای ما روایت می نماید، اما چون با طنز همراه است می تواند هر نوع خواننده ای را راضی نگه دارد.

در ادموند گانگلیون و پسر نوعی لحن طنز بر داستان مسلط است؛ که این با موضوعِ داستان (مرنام خاکسپاری و مرگ...) منافات دارد، آیا می توان این اثر را در زمره آثارِ گروتسک به شمار آورد؟

بله، صفت گروتسک را می گردد به خیلی از آثار اگلوف داد. طنزی که اگلوف در کارهایش دارد، چون یک فکری پشت سرش هست، طنز خیلی ساده نیست که شبیه یک بذله گویی باشد و فقط برای خنداندن باشد. یک ایده و فکر پشت سر این سوژه خنده هست که باعث می گردد این خنده به گروتسک نزدیک بگردد.

خودش می گوید؛ شخصیت های من شبیه دلقک ها هستند. دلقک هایی که ما را می خندانند ولی در عین حال توجه ما را به یک موضوع مهم جلب می نمایند. از این نظر، کارهای اگلوف را با آثار بکت و کافکا مقایسه می نمایند؛ که در آثار این دو نویسندهِ بزرگ هم برخی از مسائل مطرح می گردد که در ظاهر خنده دارد. ولی پشتش یک درد و رنج انسانی پنهان شده است. ولی هیچکدام از این دو نویسنده (بکت و کافکا ) نمی خواهند همه چیز را عیان نمایند. یعنی اصلا اصراری ندارند که حرف فلسفی بزنند؛ اما پشت این فضای ساده و در واقع طنزآلود، مضمون های عمیقی پنهان شده و هر خواننده ای بسته به نوع تفکر خودش و بسته به نگاهش به جهان، می تواند برخی از این مضمون های پنهان در آثار این نویسنده ها (که اگلوف هم یک نمونه معاصر از این دست نویسندگان است) را کشف کند و این کشف در عین حال که همراه با خنده است؛ می تواند حتی همراه با رنج باشد. اگلوف در بسیاری از کارهایش از مسائلی مثل هویت، جایِ درست در زندگی، تاثیر محیط روی ما حرف می زند.

مثلا در رمان منگی که قبلا با ترجمه من در نشر افق چاپ شده؛ ما یک شخصیت معمولی داریم، که یک شغل خیلی معمولی دارد. اما فضایی که در آن زندگی می نماید، اصلا فضای معمولی نیست. یک فضای پر از مه پر از کثیفی در حاشیه شهر...

این شخصت کارگر کشتارگاه است. بیرون شهر در کنار همان کشتارگاه زندگی می نماید، یکطرف محل تخلیه زباله است که طرف فرودگاه است. یک طرف محلی برای تصفیه آب و تیر ک های برق فشار قوی است.

در چنین محیطی، اگلوف روزمرگی این آدم را برای ما روایت می نماید و در این روزمرگی، اتفاق های خیلی بامزه ای رخ می دهد؛ اما ما به آرامی در همین محیطی که بر فضا حاکم است فرو می رویم و تازه چشمان مان به مه عادت هم می نماید و چیزهای بیشتری می بینم. یعنی درد و رنج هایی را می بینم که آنقدر عادی شده اند که همه به آن عادت نموده اند و کاراکتر اصلی مدام می گوید که من زندگیم را در اینجا به آخر نمی رسانم و یک روز از اینجا می روم. حتی تا اگر بگویند که همه جا مثل هم است و جاهای دیگه هم خبری نیست.

یعنی بر خلاف همه که به یک شرایط عادت نموده اند؛ یک نفر نمی خواهد عادت کند و می خواد فضای دیگری را تجربه کند. در حالی که هیچ فضای دیگری جز این فضایی که در آن به جهان آمده، بزرگ شده و کار می نماید را نمی شناسد. اما همین آگاهی که یک نفر نمی خواهد مثل همه بگردد، یک رنجی را در واقع در پی دارد. رنجی که دیگران ندارند، دیگران به همین محیط عادت نموده اند. از این نظر خیلی از کارهای اگلوف جنبه نمادین هم پیدا می نماید.

در رمان گانگلیون و پسر یک داستان ظاهری داریم. قصه کارمندان یک بنگاه کفن و دفنه؛ که در شهری که دیگر کسی در آن نمی میرد و بازار آنها کساد شده است کار می نمایند و بعد از مدت ها یک مُرده ای پیدا می گردد و ماجراهای دفن و انتقال این جسد از جایی به جای دیگر و دفنش برای ما روایت می گردد.

جزئیات بسیار خنده آورند؛ اما در عین حال شخصیت های متفاوتی نسبت به این ماجرا داریم. یعنی ما دو تا کارمند این بنگاه را داریم. یکی پیر یکی جوان ،که روینمودهای متفاوتی به ماجرا، شغل شان و به این شرایط دارند. و این دو نفر می توانند نماد دو دسته آدم باشند در روبروه با یک شرایط انسانی.

درباره نثر آثار اگلوف گفته شده که آثارش ابزورد هستند، در این مورد و مشخصا عناصر ابزوردیسم در اثر حاضر بگویید.

در واقع ابزوردیته ای که در کارهای اگلوف وجود دارد، خیلی شبیه به ابزوردیته آثار بکت است. ببینید یکی از ویژگی های فضای ابزورد این است که بر خلاف رمان های کلاسیک یا نمایشنامه های کلاسیک، که ما از یک نقطه سکون آغاز می کنیم، وارد بحران می شویم، در این بحران شخصیت ها در روبروه با بحران تغییر می نمایند و در آخر داستان یا نمایشنامه آدم ها دیگر آن آدم های قبلی نیستند! بسیاری از رمان های کلاسیک یا نمایشنامه های کلاسیک چنین شرایطی دارند.

اما در اثار اَبزورد ما از همان ابتدا با بحران روبرو هستیم و در آخر دوباره به بحران می رسیم! در واقع در دایره بحران گیر کردن شخصیت ها مطرح است. اگر به خاصیت دایره توجه کنید،در دایره شما از هر نقطه ای آغاز کنید، آن نقطه هم می تواند آغاز باشد هم سرانجام! یعنی شما وقتی حرکت دایره ای طی می کنید از یک جایی آغاز می کنید و دوباره به همان جا می رسید. بسیاری از آثار بکت هم چنین شرایطی دارند. مثل نمایشنامه معروفش در انتظار گودو که ما دو تا شخصیت داریم که از ابتدا منتظر گودو هستند! بدون اینکه بدانند گودو کیه یا چیه؟ و بدون اینکه نمایشنامه به مخاطب بگوید این استراگون و ولادیمیر (شخصیت های در انتظار گودو) که منتظر گودو هستند اصلا کی هستند؟

برخلاف آثار کلاسیک، این نمایشنامه به این سئوال جواب نمی دهد. نمایشنامه که با شرایط انتظار آغاز می گردد و با همان هم تمام می گردد و ما شاهد شرایط انتظار هستیم. بسیاری از رمان های اِگلوف هم چنین شرایطی دارند. یعنی آخر کتاب ما به همان جایی می رسیم که اول کتاب هستیم! در همین ادموند گانگلیون و پسر و در دیگر آثارش نیز همین طور است. البته زبان در اینجا خیلی مهم است و نثر خیلی اهمیت دارد. همانطور که برای بکت و آثارش چه در رمان ها و چه نمایشنامه ها، زبان و موسیقی کلام خیلی اهمیت دارد. یعنی زبان دیگر فقط یک وسیله ای برای انتقال معنا نیست. در حالیکه دارد آن معنا را انتقال می دهد؛ اما خود شخصیت مستقلی هم پیدا می نماید. یکی از ویژگی های آثار ابزورد این است که گاهی زبان دارد فضا را می سازد به جای اینکه معنا انتقال بدهد! برای همین است که به آثار ابزورد، آثار معنا گریز یا معنا باخته هم می گویند.

چون خیلی وقت ها شخصیت ها حرف هایی می زنند که معنا ندارد. پس چرا این حرف ها را می زنند؟ برای اینکه ما با آن حرف ها به حال آدم ها پی ببریم. در حالی که خودشان هم نمی دانند و چون خودشان هم نمی دانند، یعنی خودشان نمی دانند چه چیزی در درونشان می گذرد. پس نمی توانند با جمله های معنادار آن را بیان نمایند. پس اینجا بیانِ این جمله ها تبدیل به شبه جمله می گردد. یعنی کاراکتر یا شخصیت حرف می زند که با این فعل حرف زدن، حالی را به نمایش بگذارد، نه اینکه معنایی را انتقال بدهد. این ویژگی در آثار اِگلوف هست و در همین رمانِ ادموند گانگلیون و پسر هم هست.

شخصیت مولو گاهی وراجی می نماید، فقط برای اینکه از سکوت می ترسد یا سکوت اذیتش می نماید و حرف هایی که می زند بی معنی است و مقابل او شخصیت ژرژ را داریم که بسیار کم حرف است. یعنی تقابل این دو تا آدم، انگار تقابل دوتا رویکرد به یک شرایط است. یکی رویکردِ در سکوت و رویکرد دیگر به زبان آوردن کلمات بدون اینکه معنایی داشته باشند. اِگلوف معمولا در نوشتن خیلی روی کلمات و جمله ها کار می نماید. آثارش بسیار موسیقیایی هستند و خودش در جایی گفته که من برای گوش مخاطب می نویسم. یعنی مخاطب باید جمله های مرا بشنود و خودم موقع نوشتن بارها جملاتم را با صدای بلند می خوانم تا موسیقی کلام درست باشد. پس اینجا نویسنده به چیزی بیشتر از انتقال معنا به وسیله کلمات فکر می نماید.

این داستان در واقع به سه قسمت تقسیم شده، بخش اول درباره شرکت گانگلیون، شخصیت ها و جغرافیای داستان. بخش دوم مرنام خاکسپاری، کفن و دفن. و در نهایت بخش سوم، اتفاق شوکه نماینده سرانجامی! هر کدام از این ها در واقع می تواند یک داستانک مجزا و البته مجذوب کننده باشد... نظر شما چیست؟

بله من هم با شما موافقم که داستان به سه قسمت تقسیم می گردد. ولی فکر نمی کنم این سه داستانک مجزا از هم است. در واقع این سه قسمت سه مرحله است که ما وارد یک جهان بشویم. در قسمت اول ، نویسنده فضاسازی می نماید و آن روستا را خیلی خوب برای ما به تصویر می کشد. در واقع دقیقا مثل یک نقاش، نقاشی می نماید. نقاشی که با خطوط ساده، کلیت یک اثری را که می خواهد نقاشی کند، اول طراحی می نماید تا بعد به جزئیات بپردازد. اگلوف هم از آغاز و از همان جمله اول؛ با جملات خیلی ساده یک فضا، یک جغرافیا و یک مکان را برای ما طراحی می نماید. مکانی که به ظاهر شبیه هر روستایی در فرانسه یا کشورهای دیگر اروپایی است. ولی خیلی زود می فهمیم که این روستا ویژگی منحصر به فرد خودش را دارد. انگار یک روستای فراموش شده است. انگار همه آدم ها مرده اند و زندگی جریان ندارد؛ اما بلافاصله بعد متوجه می شویم که اتفاقا زندگی بیشتر از هرجای دیگری در آنجا جریان دارد و اینجا اصلا مرگ پایش را نمی گذارد و آدم ها دیگر نمی میرند! پیرترین آدم ها هنوز خیلی سالم دارند به زندگیشان ادامه می دهند و این برای موسسه کفن ودفنی که در این روستا قرار گرفته است باعث بحران شده است. از طرفی دیگر باز با همان خطوط ساده که در طراحی اشاره کردم، خطوط ساده انسانی را طراحی می نماید. با نقل عادت های روزانه شخصیت ها، اگلوف طرح کلی شخصیت ها را می زند و ما با شخصیت ها و با طرح کلی آدم های مهمی که در قصه نقش ایفا خواهند کرد آشنا می شویم. سه نفر که رئیس و کارمندان این موسسه هستند و بعد شخصیت های دیگری که از این روستا انتخاب شده اند. مثل کشیش و خادم کلیسا و دیگران. این قسمت اول است ماجرا است.

قسمت دیگر از جایی آغاز می گردد که بالاخره یک جسد پیدا می گردد؛ که طبیعتا برای این موسسه کاری پیدا می گردد و آنها جسد را باید ببرند و در جایی خارج از روستا دفن نمایند. ما با شخصیت های اصلی در اینجا و در جریان حمل جسد با یک ماشین بیشتر آشنا می شویم. در اینجا با جزئیات شخصیت ها و جهانبینی آنها و نگاه شان به کارشان و برخورد متفاوت آنها در برابر اتفاق های کوچک و بزرگ رو به رو هستیم.

در قسمت سوم و بخش سرانجامی یک اتفاق خیلی شوک آور و ناگهانی و عجیب می افتد که من در اینجا به آن اشاره نمی کنم تا لذت آن برای خوانندگان محفوظ بماند. اتفاق آخر را نویسنده طوری نوشته که ما دوباره برمی گردیم به همان جای اول...

درباره دو کتاب دیگر ژوئل اگلوف که ترجمه نموده اید برای مان بگویید؛ آیا وجه تشابهی بین این سه اثر وجود دارد؟

من در ابتدا رمان منگی و بعد رمان عوضی را ترجمه کردم. ادموندگانگلیون و پسر رمان سومی است که از او تا به حال به فارسی ترجمه نموده ام. منگی البته معروف ترین کار اگلوف تا به امروز است و به خیلی از زبان های جهان ترجمه شده است و خیلی ها او را با این رمان می شناسند. عوضی رمانی است که بیشتر از کارهای دیگر اگلوف به کافکا نزدیک تر است. در این رمان کاراکتری داریم که آدم های دیگر، بدون هیچ منطقی، او را با کسانی دیگر عوضی می گیرند! نویسنده از ظاهر این شخصیت چیزی به ما نمی گوید. او نام ندارد و گویا خودش هم نمی داند کیست؟ تنها آدمی که او را می شناسد زنی پیر (عمه یا خاله) در آسایشگاه است که او هم دچار فراموشی است. این عوضی گرفتن ها باعث ایجاد موقعیت های خنده داری می گردد و گاهی هم البته دردسرساز می گردد. در این رمان مضمون اصلی که نویسنده روی آن تاکید دارد این است که ما کی هستیم؟ آیا ما آن چیزی هستیم که خودمان فکر می کنیم؟ یا چیزی هستیم که دیگران درباره ما فکر می نمایند و آیا اگر درباره فکری که دیگران درباره ما می نمایند بایستیم، می توانیم هویت داشته باشیم؟ یا اینکه هویت ما اساسا همان چیزی است که دیگران فکر می نمایند؟

اگلوف در همه کارهایش یک تم اصلی دارد که رمان را بر پایه آن می سازد. مثلا در منگی تم اصلی آن است که ما چقدر در واقع می توانیم مکان زندگیمان را انتخاب کنیم و چقدر مکان زندگی بر زندگی ما تاثیر دارد؟ آیا ما آگاهی داریم به مکان های دیگر برای زندگی؟ یا این فقط یک خیال است. من وقتی رمان منگی را برای بار اول خواندم؛ جدا از ارزش های ادبی، تکنیک های روایتی برایم خیلی جالب بود. فکر کردم که چقدر رمان منگی شبیه زندگی حال حاضر در ایران است. خیلی از ایرانی ها، مخصوصا جوان ها می خواهند بروند. حتی نمی دانند کجا و چطور؟ خیلی ها نمی دانند جای دیگر زندگی چطور است؟ فقط می خواهند از اینجا بروند و این شرایط را ما در منگی می بینیم. آدمی که می خواهد از محل زندگی اش برود ولی نمی رود. هیچ خاطره ای از جای دیگر ندارد و نمی داند جای دیگر کجاست...

در همه کارهای اگلوف تقریبا این شرایط را می بینیم. یعنی در نگاه اول، روایت زندگی یک آدم معمولی، بدون هیچ امتیاز خاصی! ظاهر رمان این است؛ اما بعد کشف می کنیم که این رمان روی یک فکر و مضمون کلی ساخته شده و همه این جزئیات در واقع دور همین مضمون اصلی شکل می گیرند. ولی خود اگلوف خیلی نویسنده بی ادعایی است کارهایش هم بی ادعا هستند. شاید برخی آثارش را بخوانند و فقط بخندند و لذت ببرند. اما برای کسانی که کمی دقیق تر ادبیات را دنبال می نمایند، مسلما چیزهای زیادی برای کشف وجود دارد.

رمانِ ادموند گانگلیون و پسر در سال 1400 با 116 صفحه و قیمت 35000 تومان از سوی نشر افق منتشر شده است.

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران

به "تله گذاری به سبک ژوئل ِاگلوف" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "تله گذاری به سبک ژوئل ِاگلوف"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید